شغلم رو دیگه نمیدونم
محکومم به تلاش واسه میم مالکیتش ، چه بیهوده غلط ها!
به آینه فقط برا این نگاه میکردم که یادم بمونه چقدر از خودم متنفرم
( مشت اش را تا سطح آینه میبرد و برمیگرداند)
با یکی تو آینه دعوام شده،
پشت به آینه میکنم و زیر آب میگم :
من با این آقا دیگه حرفی ندارم،
به آینه خیره میشم ، دیگه نمیشناسمش.
(مشت اش را به سمت آینه میبرد ،اما اینبار برنمیگردد)
پاییز را دوست دارم
اصلا پاییز فصل مهربانی است
شروع اش پایان حرارت تابستان است
حس طراوت روی برگ گل و بوی ناب آب روی خاک
باز باران می آید
مهرش با باران سراسر میگیرد همه را
صدای خش خش قدم های نارنجی
کنار دلیاری از ماهه سرد،کنار آنکه بویش حالت همیشگی ست همان کس که برای بودنش خودت بودن تمام بودن است.
پاییز را دوست دارم ولی آبانگان اش را بیشتر،
من عاشق پاییز هستم که همان پاییز آغاز من است می آید تا مرا مبتلا کند.
هنوز هم پاییز زیباست،
حتی تنها ،با یک فنجان قهوه ی سرد کنار پنجره ی مه زده و زمزمه های شاملو که در اتاقم طنین انداز میکند.
پیچش صدای نخراشیده ی کلاغ ها خبر از آمدن آذرش میدهد
آری، همان آتشی که اگر سوز دی نبود پایانم همان پاییز بود.