زندگیِ همسایه‌مون روبه‌راهه.
فقط یک مسئله دارند؛ دختری سی‌ساله که در کودکی به خاطر نمیدونم تبِ بالا و تشنج، مغزش آسیب دیده است. البته این چیزیه که خودشون به همه می‌گن.راستشو بخواین من هم نه حالش رو داشتم نه حوصله اینو که بپرسم، نمی‌شه گفت دخترشون دیوونه است، فقط کمی متفاوت است.
بیشتر وقت‌ها جوری ساکت یک‌گوشه میشینه که انگار لال یا فلج است.
اتفاقاً دخترِ بسیار بامحبتی ا‌ست. آن‌قدر مهربان که وقتی کوچولوها اذیتش می‌کنند و کتکش می‌زنند، می‌خندد و با آن‌ها بازی می‌کند. بعضی وقت هاکه به خونه شون میریم می‌بینم مثل کارگرها کار می‌کنه طفلکی.
یک شب ما رو برای مراسم نامزدیِ پسرشون دعوت کردند. مجلس در منزلِ ویلایی پدرِ عروس برپا بود؛ خونه‌ای که از ‌تالارهای لوکس چیزی کم نداشت. وقتی بهترین پذیرایی‌ها داشت انجام می‌شد، هرچی دقت کردم دخترشون رو ندیدم مگه میشد عاخه؟نمیدونم والا. فقط زمانی که داشتیم برمی‌گشتیم، چشمم افتاد به ماشین شاسی‌بلندشون که یکم دورتر پارک بود. دخترک داخلِ ماشین نشسته بود و با صدای آهنگی که از خانه می‌اومد، سر و گردنش رو تکان می‌داد و دستاش رو تو هوا می‌چرخوند.
"دختر_همسایه"
م-سرخوش